هفته بیست و هفتم؛ سلام شش ماهگی!
بعدش شعر خوندیم و دالی بازی کردیم؛ خیلی!
حالا امشب هم قراره تب کنیم.. ولی نه خیلی!
مامان خانم یادتونه روزای اول هی خیــــال میکردین شش ماه دیگه، ما بزرگ میشیم و شما راحت میشین؟! خب ما بزرگ شدیم!؟
صد و هشتاد و هفت روزگی؛ بهبه!
شیر پاستوریزۀ جوشیدۀ خانم گاوه، به صبحونۀ حضرت ما اضافه گردید... امروز مامان خانم یه حالی به ما داد و با یک قاشق غذاخوری پــــر آرد برنج و یک لیوان (210 سیسی) آب (که یک قاشقش شیر بود) و یه اینچ شکر و یه پیمونه شیر خشک، سی و چند قاشق چایخوری فرنی درست کرد که من هیچیشو تفتف نکردم. بله! همهشو خودم خوردم!
مامان خانم که خیلی ذوق کرده بود، عصر واسه ما سوپ پزوند. (از دو هفتۀ پیش که من گفته بودم سوپ دوست ندارم، دیگه خبری از سوپ نبود؛ مخلوطکن مامان هم به سه ماه حبس تعذیری (؟!) ته کابینت محکوم شده و به جاش یه گوشکوب برقی تازهنفس اومده سر کار) سوپ ما سیبزمینی، هویج، کدو حلوایی و لوبیاسبز بخارپز شده و یک قاشق چایخوری برنج داشت، با دو قطره آب لیمو؛ که نوش جون! و به این ترتیب، سوپ از ته جدول ردهبندی فیورتز ما صعود کرد به ردۀ سوم، بعد از پورۀ موز و فرنی! در ردۀ چهارم و پنجم، سرلاک برنج و پورۀ سیبگلابی قرار دارند!
صد و هشتاد و هشت روزگی؛ لالا!
واسه اینکه من تنها آلمای دنیا نباشم که ترکی بلد نیست (!) مامان خانم چند وقت پیش اهتمام به جمعآوری لالاییهای ترکی کرده بود... هرچند لهجهش خیلی ضایعست و من زبون مادریمو ترجیح میدم، ولی با اینها هم میشه خوابید...
Laylay Deyim Yatasan
Qül Qonçeyǝ Batasan
Gül Qonçelǝr İçinde
Şirin Yuxu Tapasan
(لای لای دئییم یاتاسان
گول غنچه یَه باتاسان
گول غنچه لر ایچینده
شیرین یوخو تاپاسان)
یعنی:
لالایی بگم بخوابی
توی گل و غنچهها فرو بری
در بین گل و غنچهها
به خواب شیرین بری...
صد و هشتاد و نه روزگی؛ لب رود!
امروز واسه اولین بار در عمرم، رفتیم لب زندهرود... زندهرود، سرحال و پرآب، کلّی مهمون مهاجر داشت که من ندیدم! چون هوا خیلی یخ بود و من بیشتر ترجیح میدادم توی کالسکهم زیر کرسی بخوابم؛ نزدیک برگشتن فقط بیدار شدم (یعنی بیدارم کردننن) و عکس گرفتیم...